سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا را فرشته‏اى است که هر روز بانگ بر مى‏دارد : بزایید براى مردن و فراهم کنید براى نابود گشتن و بسازید براى ویران شدن . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :2
کل بازدید :82452
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/9/9
12:34 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

یا حق

نیس خیلی وقته مسافرت نرفتیم (حدود ده روز ! ) پنج شنبه روز ولادت امام حسین (ع) بار سفر بستیم و راه افتادیم به دیار زاگرس .

شهر
این بیجاری که می گم یه شهر کوچیک محصور بین کوههای بلند رشته کوه زاگرس تو استان کردستانه .مدل شهر یه جوریه که به هر طرف نگاه کنی کوهه ، یه جورایی حس خفگی بدی به آدم دست میده . برعکس تهران که کوههای البرز پشت ما واستادن و شبیه پدر هایی مهربونن کوههای بیجار عین این پدر هایی که نمی ذارن بچه شون جایی رو ببینه و همش دارن محدودش می کنن به آدم احساس خفگی می ده . به همین خاطر هم شهر بعد این همه سال پیشرفت چندانی نداشته ، حتی موقع بمباران های هوایی ، صدام همه جا های اطرافش و می زد ولی انگار بیجار زیر پونز نقشه مونده باشه اصلا موشک که هیچی کلاغ هم ازش خبری نبوده (طبق گفته مامان ) . و البته شهر از سه سیستم آدم (!) تشکیل شده . یه تعداد کمی ترک که از روستای شرقش هستن ،عده زیادی کرد گروس (من جزء اینام) که شیعه اند و کرد های سنی(که هی دارن زیاد می شن) . بابای من که تو خونه آقاجون صداش می کنم و از این به بعد اگه گفتم آقاجون منظورم اونه اهل یه روستای کرد شیعه" تمام سید "تو اطراف این شهر بوده (گفتم بوده چون از بعد ابتدایی دیگه اونجا نبوده و به نظر من دیگه اصالتی نداره ) و در نتیجه من می شم کرد بیجاری . (البته من دو رگه ام . ترک و کرد . کتاب شاهزاده دو رگه هری پاتر و که خوندید ؟ از رو من نوشتدش)

یه چیز درگوشی
ما تقریبا هر سال یه باری می ریم به فامیل های بیجارمون سر بزنیم ولی امسال یه دلیل درِگوشی هم داشت . وقت می گم در گوشی یعنی قرار نیس کسی بدونه ولی من چون اینجا به نظرم مشکلی نیس می گم : امام جمعه شهر خیلی سنش رفته بود بالا و به آقاجون پیشنهاد دادن بشه امام جمعه بیجار . ینی یه روز از خواب بلند شدم و شنیدم داره با تلفن حرف می زنه بعدش آقاجون اومد و گف که قضیه اینه . من اول یکم هوشمندانه فکر کردم و بعد با خوشحالی گفتم من راضیم ! همه کپ کردن . بعد یه لبخند ژکوند تحویلشون دادم و گفتم به شرطی که برم هر روز سنندج مدرسه فرزانگانش و برگردم . مامان هم آب پاکی رو ریخت رو سر و کلم و از خواب پروندم و حالیم کرد که عمرا بذارم . و البته دلایل دیگه ای هم ردیف شدن که این قضیه به حالت نیمه منتفی در اومد و برای بررسی بیشتر به مجمع تشخیص مصلحت خونه فرستاده شد و الان که دارم می نویسم دیگه کاملا منتفیه .

رفتنی
این شد که ما راه افتادیم . برعکس تمام سفرهای عمر شریفمون عین بچه آدم راه افتادیم و بی توفق 5 ساعته رسیدیم . تنها چیز غم انگیز تو راه این بود که آقاجون چش باز می کرد تو جاده می دید سرعتش 140-150 شده و من دارن جیغ جیغ کنان یاد آوری می
کنم که درجه n  نیروی انتظامی و ... .
آقاجون: آوردم پایین (120)حالا یه لیوان آب بده .
من: آب موقع رانندگی ؟ خلافه من تو کار خلاف و حرام مشارکت نمی کنم . (مامان بدش نیومده)
آقاجون: مهدی جون یه لیوان آب بده.
سید مهدی: من مث این طیبه بی ادب نیستم . (با خود شیرینی تمام ) ... بفرمایید اینم آب . تازه من خودم همیار پلیسم تو چی می گی ؟ (باز هم تاکید می کنه که پسر خوب باباس)
آقاجون :آفرین پسر گلم
مامان لب پایینی شو با دندونش می گیره ویه جوری که مثلا سید مهدی نفهمه به آقاجون اشاره می کنه که این چه حرفیه .
آقاجون در حال آب خوردن : البته کار طیبه درس تر بود ! راستی ... (اومد یه چیزی تعریف کنه )
من : با نهایت احترامات بنده با شما قهر می باشم !
فکر نمی کنم لازم باشه شرح بدم قیافمو اینجا . یه جایی یادمه تو داستان سیستان امیرخانی می گه رفتار دوگانه پدرهاشون آقازاده ها رو اینجوری می کنه . البته آقاجون بقیه چیزهاش اینجوری نیس ولی این یه مورد و ... .(چه آقاجون کاره ای باشه چه نباشه مهدی ژنتیکا" آقا زاده است)(خوبه دو بار جریمه شد دلم خنک شه . از این به بعد افسر دیدم می گم دو برابر بنویسه )

رسیدیم بیجار و تو آغوش گرم عمه بزرگم و ملحقات استقبال شدیم (قسمت آغوشش دیگه واسه پسرعمه ها و شوهر عمه م نیس). عمه خانم مهربونو دیدم . فرشته رو دیدم که ماشاءالله هر بار از بار قبلی خوشگل تر می شه . شوهر عمه که خیلی آدم ناز و دوس داشتنی ای اه (از خیلی خیلی بیشتر).و پسر عمه های دوقلوم که تو کل این چند روز فقط سلام کردیم و هر کدومو فقط یه بار موقع غذا دیدم (حتی رشته های دانشگاشون هم دو قلوه >حسن زیست شناسی و حسین زمین شناسی) .

مامان می گه عمه جوونیش دخترزیبا و زرنگ ده بوده و همه خواستگارش . آخرش هم با پسر زمین دار بزرگ یه ده دیگه ازدواج کرد که همین شوهر عمه باشه ،خونه دهشون از این ها بوده که بالا خونه و حیاط اندرونی و ... داشته. البته چون همه رفتن شهر زمین ها بایر افتاد و ثروتشون بیشتر از دست رفته و حالا محمد آقا –شوهرعمه- با دست خالی داره سعی می کنه زنده شون کنه . خونه ی شهرشون هم خیلی قشنگه : یه خونه کلنگی و داغون با ساخت عجیب که برای زندگی 4 تا خونواده بوده و حالا اتاق های متروک داره و جون می ده واسه جفتک پرونی طیبه ها.

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟